قسمتی از وصیت نامه ی محمدرضا 
شهید محمدرضا دهقان (مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها)

براساس آیه ی مبارکه ی 156 سوره ی بقره: «الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ»؛ آن ها که هرگاه مصیبتی به آن ها رسد صبوری کنند و گویند ما از آن خداییم و به سوی او بازمی گردیم.

صبر را سرلوحه ی خود قرار دهید و مطمئن باشید هرکس از این دنیا خواهد رفت و تنها کسی که باقی می ماند خداوند متعال است. اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم خانوم زینب کبری سلام الله علیها کوچک تر است. روضه ی اباعبدلله و خانوم زینب کبری فراموش نشود و حقیقتاً مطمئن باشید تنها با یاد خداست که دل ها آرام می گیرد.
 

خاطرات دوستان محمدرضا
دوست اول  می گوید

محمدرضا توی دوران تحصیلش، چه مدرسه چه دانشگاه، خیلی شیطنت داشت؛ اون قدری که اساتید از دستش خیلی شاکی بودند و از این بابت سرزنش  می شد. با تمام این ها، اساتید برایش قابل احترام بودند. به خاطر تنبیه  ها و جریمه  ها کینه و دل خوری برایش به وجود نمی آمد. محمدرضا خیلی مودب بود، اگر شیطنتی هم  می کرد، سعی داشت دل خوری ایجاد نشود. همیشه هم از اساتید حلالیت می طلبید. شاید هیچ کس فکرش را نمی کرد، شاگرد شلوغ مدرسه و دانشگاه، بشود استاد عشق و شهادت.
 

 دوست دوم  می گوید

محمدرضا خیلی باانرژی بود و شوخ طبع. در دوران خادمی، با تمام خستگی  های ناشی ازکار، شیطنت  هایش بجا بود وهرشب باخادم  ها جشن پتو و... اجرا  می کرد .مسئول مان دائم به من و محمدرضا تذکر می داد که کم تر شیطنت کنیم. یادم هست که یک بار آن برادر مسئول عصبانی شد و سرمان داد زد .من ازاین رفتار خیلی ناراحت شدم و حتی تصمیم گرفتم برگردم و ادامه ندهم؛ اما محمدرضا آرام و ساکت بود و چیزی نگفت و با همان اخلاص همیشگی به خاد می اش ادامه داد و عاقبت این خادمی، با شهادت گره خورد.
 

دوست سوم  می گوید

با محمدرضا در گلزار شهدا قرار داشتیم هر شهیدی را که می شناخت سر خاکش می ایستاد و حدود یک ربع درباره شهید صحبت می کرد، جوری حرف می زد و خاطره تعریف می کرد که انگار سال  ها با آن شهید رفیق بوده است.

گرمای طاقت فرسایی بود؛ اما چنان غرق مطالب و حرف بودیم که گرما را حس نمی کردیم. رفتیم بر سر مزار شهید رسول خلیلی و صحبت های مان را ادامه دادیم. موقع خداحافظی گفت: «روضه بذار گوش کنیم» و این جمله ی شهید خلیلی را یادآوری  کرد که: «ای که بر تربت من می گذری، روضه بخوان/ نام زینب سلام الله علیها شنوم زیر لحد گریه کنم.»

گفتم: «لازم نیست»؛ اما اصرار کرد و خلاصه یک روضه گوش کردیم. وقتی تمام شد با آهی سوزناک سکوت را شکست، حسرت داشت، حسرت شهادت.

بوی عطر پیراهنش را هیچ وقت فراموش نمی کنم. خداحافظی کردیم و این آخرین خداحافظی من و محمدرضا بود.
 

دوست چهارم  می گوید

اوایل آشنایی من و محمدرضا، یادم می آید که به دلیل تسلط من بر حرفه ی عکاسی زیاد در این مورد صحبت  می کردیم. محمد به این رشته علاقه داشت و می گفت: «به عکاسی علاقه مندم و در مقابل تو هیچ هنری ندارم.»

وقتی  می دیدم این طور مودبانه حرف می زند و افتاده حال است، به شوخی می گفتم: «چقدر مودب هستی، شهید بازی درنیار!» او جواب  می داد: «ما هنر شهادت نداریم.»

هربار این جمله را از او  می شنیدم در دلم نهیبی می زدم و نگاهی به چهره ی  محمد می کردم و در دلم می گفتم: «احساس می کنم تو هنرش را داری.» به خودش هم چند بار گفتم، جوابش این بود: «من آرزوی شهادت دارم؛ اما خداوند صلاح ما را بهتر می داند.»